ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

- فکر کنم با وارد کردن ورزش(ایروبیک) به زندگیم(خوش بحالم دیگه!) باید مصرف کالریم بیشتر بشه.چشمتون روز بد نبینه من از زمانی که به یاد دارم و باشگاه رفتم تمام حرکات رو کامل و محکم انجام دادم.اون هفته که البته مصادف با بهترین دوران در ماهه اصلا انرژی نداشتم و دست و پاهام ضعف میرفت.الان بهترم .همینکه از نظر جسمی و روحی تنوع خوبی توی زندگیم اتفاق افتاده خدار رو شکر میکنم شدید. 

- وزنم رو با کاهش ۱۲-۱۳ کیلو ثابت نگه داشتم روی ۶۸.الهی الهی ....یادآوری روزهای قبل از مامان بودن و اندام متناسب و این حرفا...همش جلوی چشممه که خداروشکر تا حدود زیادی برگشته

-برای خواهری هم به فکر لباس و مراسم و تاریخهای عقد و عروسی و ...هستیم.راستش هم من و هم مامان اصلا حوصله و توان پذیرایی از مهمون زیاد راه دور رو نداریم و برنامه مون اینه که بنا به دلخواه  خواهری مراسم خلوت و خصوصی باشه.البته همه برنامه ها به قوت خودش باقیه ولی خوب تعداد همونها کمه.دوست داریم آخرین ماهها و روزهایی که اون در کنار ماست مخصوصا روزهای مراسمش که بلافاصله به کشور دیگه میره رو کاملا حس کنیم و سرحال و راحت به خدا بسپریمش نه با خستگی پذیرایی از مهمونها.

ادامه پست میگو

اولش هرچند خسته بودم ولی گفتم باشه غذا رو بیشتر میکنم ولی بعد دیدم هم میگوها منجمده و باید مقداری آماده کنم و هم پلو رو گذاشتم دم بیفته و اونهاهم اونقدر گشنه هستن که میتونن اسب درسته رو قورت بدن و زمان کم میارم. پس آشپزی مجدد فایده ای نداره و حسش هم اصلا موجود نیست.پس قیدشو زدم و زنگ زدم به همسری که سر راهت که داری میای خونه دو پرس جوجه کباب بگیر و بیار عزیز من.من الان هیچ کاری نمیتونم برات بکنم فوقش جوجه ها رو میچینم کنار میگوها دیگه.

ساعت از 11 گذشت و هنوز خبری نبود.راستش اشتها و میل خوردن میگو رو دیگه از دست دادم.دخترک رو هم آماده خوابیدن کردم ولی به هیچ رقم حاضر نبود تا بابا و دوست بابا رو ندیده بخوابه. 

ساعت 11 گذشته بود که صدای اس ام اس اومد که ما تازه از شرکت اومدیم بیرون و میریم شام میخوریم و بعد میائیم خونه. 

حالا منم چای آماده کرده بودم.زیر غذا رو هم خاموش کرده بودم. میز چیده بودم سبزی تازه و زیتون و ترشی و ماست هم گذاشتم. خونه هم که از قبل مرتب بود بهترش کرده بودم و آماده پذیرایی بودم.دلم سوخت گفتم الان کدوم رستوران بازه اینا میخوان برن.غذا که هست .گفتم بیان.نیم ساعت بعد خونه بودن. 

چای که اصلا نخوردن.نشون به اون نشون که همه محتویات قوری رو دور ریختم.(حالا سریهای قبل 4 سری چای هم خوده بودن)هندونه بردم براشون و بعد  فقط گشنه بودن.غذا رو کشیدم و خودم در کمال فداکاری و آبروداری جلوی مهمون با سربلندی اعلام کردم که ما شام خوردیم و مثل زنهای عصر شاه نمیدونم کی.... من نشستم توی سالن پای تی وی و دخترک و گرسنگیمو با ساندویچ نون و پنیر و سبزی خاتمه دادم.انصافا مزه داد ولی غذایی که خودم پخته بودم بعد از مدتها کجا!بعد هم مثل یک کدبانوی بی زبون رفتم میزو جمع کردم.گزارش کنم که از پلو یه سهم کامل مونده بود.خورش هم چندقاشقی ته ظرف بود.از مزه اش هم بسیار تعریف کردن.(ای کوفتتون بشه!!!!شما ترجمه کنین نوش جونتون)بعد از شام رفتن توی حیاط و ما هم رفتیم که بخوابیم.منم هی باخودم کلنجار رفتم نگن اینا یه شب بخیر بلد نبودن بگن لابد! نیم ساعت بعد همسری اومد و گفت مهمونمون خداحافظی کرد و  رفت و فکر کرده شما خوابیدین.راستش نگرانش شدم 3-4 ساعتی توی جاده باید رانندگی کنه نکنه خوابش بگیره که خودش گفته بود اینجوری راحت ترم برای کارفردام.اینم از این! 

گفتم اگه نگم میمونه توی دلم

حال

دلم براش می سوزه. 

مجرد که بود و با خانواده اش زندگی میکرد همش توی گذشته بودن و یادآوری خاطرات قبل خانواده زیرگوشش بود و اسم کسانی که او ن اصلا نمیشناختشون.اینجوری روزگارش میگذشت.

متاهل که شد شوهر همه زندگیش کار بود و کار و پول و اندوختن سرمایه و سرعت و ... و اصلا فرصتی نبود از داشته ها و دستاوردها استفاده ای بشه و وقتی برای هم نداشتن.بعبارتی زندگیش شد برای آینده.

بیچاره این زن که همش قربانی گذشته و درانتظار آینده است و معنای حال رو هیچوقت نمی فهمه.