دخترک کوچولوی ناز من!
سالگرد تولدت داره نزدیک میشه...
داری میری توی ۴ سالگی پا بذاری...
اصلا باورم نمیشه اینقدر بزرگ شده باشی
نمیدونم چرا توی دو تا تولد دیگه ات هم سرماخورده بودی و آنتی بیوتیک ها ضعیفت کرده بودن
این بار سرماخوردگیت داره طولانی میشه و من همش دارم حرص میخورم بابت صدای سینه ات و سرفه ای زیادت و ... لپهای آب شده و دو تا چشم درشت مونده توی صورتت و بی اشتهاییت که حتی با این مکملهای دارویی هم حل نشده
خدایا تمام بچه ها رو سلامت بدار.آمین!
- غروب روز جمعه که داشتیم بفرمائید شام رو میدیدیم و بعد یهو زدیم توی فاز عکسای کیش که من تا حالا عکسای دوربین همسفرمونو ندیده بودم و دیدم اون موش موشی من که روی نیمکت توی اسکله جدید لم داده توی بغلم و چسبیده بهم و یادم افتاد یکریز ازمون میخواست بذاریم بره توی دریا و بعدش بخوابه توی شنهای ساحل ولی اون ویروس لعنتی کلی اذیتش کرده بود و اولین آمپول عمرشو توی جزیره تجربه کرده بود و ما نمیذاشتیم بره دلم هری ریخت پایین
- غروب روز جمعه که یهو تصمیم گرفتیم با (ف) بریم کیش و من گفتم این بار دخترک رو نمیبرم چون هم خودش اذیت میشه و هم من، وقتی شنیدم اون حادثه دلخراش سقوط هواپیمای مسافری رو دلم هری ریخت پایین
- حالا با خودم میگم محاله لحظه ای خودم رو از دخترکم دریغ کنم و تنهاش بذارم.مگه واجبه؟
- یکی بگه چیکار کنم من با این حس قلمبه مادربودنم!