ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

خبرهای خوب

           - عروسی به بهترین حالت و بسیارشیک برگزار شد.و در بعضی قسمتها ما رو سورپرایز کرد. 

- یک روز قبل از عروسی موفق به خرید یه لباس شب شیک شدم.بسیار هم شاد بود و منو راضی کرد.البته پیراهنی که خواهرم برام دوخت هم بسیار خوب از کار دراومد و شب حنابندون پوشیدم و تعریف زیاد شنیدم. 

 

- خداروشکر بخاطر تموم لطفهایی که توی این چند روز(مخصوصا) به همه ما داشته و با این تعداد زیاد مهمون راه های نزدیک و بسیار دور همه چیز بخوبی و خوشی بود.

امروز

حسهای بهتری در من هست: 

- دو سه جایی که مدنظرم بود رفتم و لباسهای شب دیدم.تنپوش هاشونو دوس نداشتم.البته اون یک کیلو اضافه وزن در بدترین جای ممکن خودشو نشو میده و کلی حرصم میده.خواهرک عزیزم دست به کار شده و با یک پارچه بسیارزیبا داره برام میدوزه.یه کفش بسیار جینگولی برنگ پارچه لباس هم برام سوغاتی آورده که واقعا قشنگ و شاده.ایشالله امروز آماده بشه 

- بوی پشیمونی از همسر به مشام میرسه.روحیه دخترکم بسیار شکننده شده و مدام میاد توی بغلم و میگه اینجوری احساس آرامش میکنم و بهیچ وجه دوست نداشته ساعاتی رو با پدرش بگذرونه.امروز میریم دنبالش.منتظرمونه

تابستون من

احساس میکنم هر چی اتفاق میتونسته توی عمر من بیفته این چند ماه اخیر رو انتخاب کردن: 

- سفریهویی با خواهرم و همسرش وقتی عازم جای دیگه بود و با هم سر از جنگل و هایلندهای مالزی دراوردیم. 

-  عروسی برادر یکی یدونه که چند روز آینده برگزار میشه و طبعا آرزو و انتظار عمرانه یه خواهره که عروسی و بهترین شکل شادی برادر محبوبش رو ببینه 

- اومدن خواهرک عزیز تر از جان بهر امید دیدار فامیل و عزیزان و شرکت در عروسی د حالیکه خودش واقعا برنامه های مهمی توی زندگیش داشته 

- کلی ارسال مدارک و پیگیری و ... واسه فرستادن دخترک به دیار دیگه برای برداشتن قدمی در راه پیشرفت و آینده اش و از دست دادن فرصت اعزامش.تازه دیروز ویزاش رسیده در حالیکه خواهرک ۴-۵ روزه از اونجا اومده و قرار بوده یک ماه با هم باشن و بعد با هم برگردن ایران(دستشون دردنکنه واقعا...) 

- تلخترین اتفاقات و لجبازیهای بچگانه و کوته بینانه و بدبینانه همسر در روزهایی که میتونست با حضور خواهرک و آماده شدن برای برگزاری جشن برادر، کامم شیرین باشه... الان عین زهره.باورتون میشه نه لباس خاصی تهیه کرده ام نه آرایش و موی خاصی منظور کرده ام و نه آمادگی ذهنی دارم.اینجاس که هی با خودم فکر میکنم :بابا...من همین یه برادر رودارم.اونم یه بار ازدواج میکنه.این ماجرای تلخ ادامه داره........ 

- فروش خونه و بلوکه شدن مبلغ اولیه ای که دریافت کردم و الان ۵ ماهه در اختیارم نیست.خدا میدونه سر اعتمادی که من به یه نفر برای یافتن خونه متناسب با شرایطم داشتم و همش تبدیل به سوء استفاده شد و هنوز هم به من برنگشته چقدر اذیت شدم... 

بگذریم  

حتی ذوق و شوق لازم برای سپردن دخترک به مدرسه و کارهای پایانی ثبت نام و روپوش و لوازم التحریر رو در خودم نمیبینم. 

وزن ۱.۵ رفته بالا.ورزش نمیکنم.همین