ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

خواستگاری

۵ شنبه و جمعه پروژه نفس گیر خواهرم رو داشتم که میخواست پذیرای یه خواستگار باشه.اینکه میگم نفس گیر دلیل دارم : 

- هنوز توی این پروژه برامون خیلی چیزها جا نیفتاده.برای مامانها و احتمالا باباها(ما که از نعمت پدر محرومیم)،برای خود دخترها و پسرها و برای اطرافیان که هر کدوم دغدغه خودشونو دارن.حتما همه هم قصد دلسوزی دارن ها ولی یهو نمیدونن چیکار کنن و گاهی اوقات همه چی میریزه بهم و اون آرامشه که آدم همیشه دنبالشه میپره هوا. 

الان باید خیلی این مسیر روونتر و هموارتر شده باشه نسبت به سالهای پیش ولی هنوز میبینم گاهی اوقات به فکر تنها کسانی که نیستیم دختر و پسرند. 

چه خوبه بذاریم و بپذیریم خواستگار شناخته شده و معقول راحت بیاد و صحبت کنن و آشنا بشن و اونقدر صحیح دختر و پسرهامونو باربیاریم که بهترین استفاده رو برای شناخت لازم یه زندگی بعمل بیارن و از وقتی که بهشون اختصاص دادیم نهایت بهره رو ببرن وبه اونها اعتماد داشته باشیم.تجربه در این مورد  و آشنایی و مذاکره با چندین کیس خیلی به نفع دخترها و پسرهای ماست.همکاری کنیم و انجام وظیفه .

* خیلی مامان بزرگ شدم من الان؟

دقت کردین وقتی دوستی یا فامیلی خارج از کشوره هر وقت باهاش تماسی میگیریم هی میگیم به امید دیدار و فکر میکنیم وقتی اومد چنین و چنان کنیم و هی برنامه هامونو با هم جور کنیم ولی وقتی اومده اونم ۳ ماهه و دیگه داره میره بخودمون میائیم عجب آدمایی هستیم چی وعده داده بودیم و چی شده... 

بعضی وقتا از خودم بدم میاد بابت این سستی که انجام دادم

یادی از گذشته

یه دوست و همسایه قدیمی توی شهر بچگی هام پیدام کرده و دیروز زنگ زد و بنده یهو پرتاب شدم به گذشته ها...

یاد روزهای کلاس اول و مدرسه روبروی خونه و مشقهای اختصاصی  که جدا از بقیه بچه ها بود

یاد لی لی بازیها و آتیش بازیها و ترس از اینکه مبادا شب  بارون توی رختخوابمون بیاد و هی همدیگرو میترسوندیم

یاد اون زاجهای ترش سفید و پونه آسیاب شده که زبمونمون رو از شدت ترشی جمع میکرد و دور از چشم مامان هامون میخوردیم

یاد اون کنارهای درشت و خوشمزه درخت توی حیاطشون که مثل بارون از درخت میریختن و ریشه های بزرگش موزائیکهای کف حیاط و داغون کرده بود .

یاد اون گربه های کوچولویی که توی خونه شون جولون میدادن و دوستم با شیشه بهشون شیر میداد و بعد که بزرگتر میشدن تیکه های گوشت جای شیر و میگرفت

یاد جنگ و دربدری و رفتن از اون شهر... یه رفتن بی بازگشت...هنوز که هنوزه

یاد غربت

یاد سرما و کمبودها

همه اینها جلوی چشمامه