ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

یادی از گذشته

یه دوست و همسایه قدیمی توی شهر بچگی هام پیدام کرده و دیروز زنگ زد و بنده یهو پرتاب شدم به گذشته ها...

یاد روزهای کلاس اول و مدرسه روبروی خونه و مشقهای اختصاصی  که جدا از بقیه بچه ها بود

یاد لی لی بازیها و آتیش بازیها و ترس از اینکه مبادا شب  بارون توی رختخوابمون بیاد و هی همدیگرو میترسوندیم

یاد اون زاجهای ترش سفید و پونه آسیاب شده که زبمونمون رو از شدت ترشی جمع میکرد و دور از چشم مامان هامون میخوردیم

یاد اون کنارهای درشت و خوشمزه درخت توی حیاطشون که مثل بارون از درخت میریختن و ریشه های بزرگش موزائیکهای کف حیاط و داغون کرده بود .

یاد اون گربه های کوچولویی که توی خونه شون جولون میدادن و دوستم با شیشه بهشون شیر میداد و بعد که بزرگتر میشدن تیکه های گوشت جای شیر و میگرفت

یاد جنگ و دربدری و رفتن از اون شهر... یه رفتن بی بازگشت...هنوز که هنوزه

یاد غربت

یاد سرما و کمبودها

همه اینها جلوی چشمامه

نظرات 1 + ارسال نظر
نسترن پنج‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:07 ب.ظ

یاد " وضعیت سفید " افتادم . من که خیلی لذت می برم از دیدنش . کلی از نوستالژی هام زنده می شن :) جنگ با همه ی سختی هاش خاطره ی فراموش نشدنی ای هست تو ذهن دهه ی شصتی ها و پنجاهی ها . که نوجوون و کودک بودن اون زمان . به خصوص برای بچه های جنوب . خرمشهر .. اهواز .. بوشهر .. آبادان ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد