ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

جمله سازی دخترک

دشب دخترک کلاس اولیم با یادگیری حرف ن توی دفتر جمله سازیش نوشت:

مامان باردار است . 

و  بعد کلی هم خندید.

بماند که مدتهاست با خودم چونه میزنم و بالا پایین میکنم و سبک و سنگین و عینهو یه ترازو هی حسها و بایدها و نبایدها رو وزن میکنم و شهامت مادری دوم رو در خودم نمیبینم ولی ... 

چه میشه کرد اگه خدا بخواد...

خیلی دوست داشتم منم این روزها راهی به حرمت داشته باشم.دخترک هم همینطور 

ولی نشد 

حسهای عجیبی در من بود که وادارم نکردن مرخصی بگیرم یا برای دخترک موافقت معلمش رو واسه دو روز. 

شاید بدجنس شده ام.ولی بعید میدونم. 

دلم نمیخواست با همراهان این گروه راهی بشم.من هم یه زنم و دوست دارم توجه مردَم به من باشه نه اینکه حل بشه در توجه تعصبانه و بی اندازه در همراهانش.پس ترجیح دادم بدون من و دخترک بره 

خیلی سنگدل شده ام؟نه بهیچ وجه.

ماه من

ماه من از راه رسید 

آذر رو با تمام وجودم و با یک حس مالکیت دوست دارم 

که هروقت بیاد یک سال به عمر من اضافه شده 

و اما امسال...زنی رو در خود میبینم که تمام هم و غمش آرامش خونشه. 

خونه ای که یه فرشته مهربون و فهمیده توش زندگی میکنه و بازای نوشتن هر حرف و کلمه جدید میگه : مامان 

مهم نیست خودش.باید فدا بشه. فدایی تر از قبل... 

حتی اگه قلبش از همه بیشتر بزنه  و دلشوزه و استرس لعنتی هی خودنمایی کنه براش... 

خداروشکر که خودش هست.سلامتی هست.بی نیازی هست نسبت به خیلی چیزا...خداروشکر... 

پنجم آذر که بیاد 39 ساله میشم.