ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

سفر

اونقدر فکر و ذهنم مشغول هست که نیام اینجا بنویسم.مرسی که به یادم هستین

گاهی وقتا با خودم فکر میکنم من کی تصور میکردم زندگی مشترک و شخصی خودم و موارد مرتبط بخواد اینقدر مسئولیت و تعهد رو به من یادآوری کنه!

منظورم گرفتار شدن و موندن توی اجبار و سخت گذشتن نیست.منظورم اینه که نحوه گذران روزها و شبها و فکر و کارهات همه در چهارچوب خاصی قرار میگیره که خوب وقت و حوصله چندانی برای کارهای دیگه خارج از اون چهارچوب پیدا نمیکنی.

گاهی دلم هوای اون رفت و آمدهای بی غل و غش و دلی دوران دانشجویی رو میکنه...

دغدغه تمرینهای حل نشده و وپروژه های تموم نشده...کلاسای بعدازظهر ...ناهارای مامان پز آماده و خوشمزه ... یا هول هولکی... زمانهایی که مامان باباها توی سفر بودن و ما دست به کار میشدیم یه چیزی اماده میکردیم و ... یادش بخیر

حالا اصلا وقت نمیشه بهم زنگ بزنیم و احوالی بپرسیم...بگذریم

برنامه سفر به اونور جور شد.همون کادوی تولدم.تا یکی دو هفته دیگه میریم و چند روزی پیش خواهری هستیم...

خدایا با تمام ذرات وجودمون ...شکر!

زمستون

برف سپید ... 

زمستونی که خیلی بهش حس خوبی دارم... 

سفری که دور از انتظارم بود و داره جور میشه... 

دیداری که آرزوم بود با خواهر عزیزم که اون دور دوراس و به لطف خدا مهیا میشه... 

دختری نازی که کمتر از ۱ ماه دیگه ۵ ساله میشه و من اصلا باورم نمیشه این همون فسقلی توی بغل سالهای قبل یود... 

و یه پیشنهاد سفر خارجی دیگه از همسر توی همین هفته بهمراه برادر عزیزم (البته این یکی خیلی نزدیکه...)چشم نخوره ایشالله...  

یه آپارتمان نوساز شخصی به لطف خدا که میشه روش حساب کرد برای تصمیمهای دیگه زندگیمون ثمره سالها کار و تلاش... 

و از همه مهمتر سلامت جسم و روح خودمون و عزیزانمان و مخصوصا تثبیت وزنم در حالی که پارسال همین موقعها تازه رژیم رو شروع کرده بودم 

همه و همه یه حس عالی بهم میده که فقط میتونم بگم خدایا شکرت...شکرت....شکر...

میلاد مسیح مقدس مبارک