دلم میسوزه برای تمام روزها و ساعتهایی که با بیرحمی و در برابرش تحمل و صبر سپری میشن.
تمام ساعاتی که میتونن با حضور یه فرشته مهربون که نمیدونم به چه حساب به این خونه پا گذاشته و رنگ و لعاب میده به این زندگی...پررنگ و پر از مزه مزه کردن شیرینی حضورش باشن تلخ و سیا ه وخاکستری میشن.
ساعاتی که دلت میخواد از طول عمرت بهرقیمتی حذفشون کنی حتی به قیمت گزاف وقف خودت .
و با جون و دل قیمت رو میپردازی که فرشته زندگیت غم به دلش و اشک به چشمش نشینه یه وقت.
فرشته من ببخش که دیگه نتونستم گریه نکنم. ببخش اون چشمای عمیق و زیبا که هیچ وقت نفهمیدم وقتی غرق دنیای توشون شدم منو به کجاها بردن و جه چیزها نشونم دادن رو دنبال خودم نگران و دلواپس کشوندم و تو هی دنبال چشمای من میگشتی که ... داری گریه میکنی؟!
فرشته من اشکی بود و ریخته شد و غم درونم رو شست.
من با تو خوشبختم.من با تو دارم زندگی میکنم همینجا در حریم نفسهای گرمت