ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

ادامه پست میگو

اولش هرچند خسته بودم ولی گفتم باشه غذا رو بیشتر میکنم ولی بعد دیدم هم میگوها منجمده و باید مقداری آماده کنم و هم پلو رو گذاشتم دم بیفته و اونهاهم اونقدر گشنه هستن که میتونن اسب درسته رو قورت بدن و زمان کم میارم. پس آشپزی مجدد فایده ای نداره و حسش هم اصلا موجود نیست.پس قیدشو زدم و زنگ زدم به همسری که سر راهت که داری میای خونه دو پرس جوجه کباب بگیر و بیار عزیز من.من الان هیچ کاری نمیتونم برات بکنم فوقش جوجه ها رو میچینم کنار میگوها دیگه.

ساعت از 11 گذشت و هنوز خبری نبود.راستش اشتها و میل خوردن میگو رو دیگه از دست دادم.دخترک رو هم آماده خوابیدن کردم ولی به هیچ رقم حاضر نبود تا بابا و دوست بابا رو ندیده بخوابه. 

ساعت 11 گذشته بود که صدای اس ام اس اومد که ما تازه از شرکت اومدیم بیرون و میریم شام میخوریم و بعد میائیم خونه. 

حالا منم چای آماده کرده بودم.زیر غذا رو هم خاموش کرده بودم. میز چیده بودم سبزی تازه و زیتون و ترشی و ماست هم گذاشتم. خونه هم که از قبل مرتب بود بهترش کرده بودم و آماده پذیرایی بودم.دلم سوخت گفتم الان کدوم رستوران بازه اینا میخوان برن.غذا که هست .گفتم بیان.نیم ساعت بعد خونه بودن. 

چای که اصلا نخوردن.نشون به اون نشون که همه محتویات قوری رو دور ریختم.(حالا سریهای قبل 4 سری چای هم خوده بودن)هندونه بردم براشون و بعد  فقط گشنه بودن.غذا رو کشیدم و خودم در کمال فداکاری و آبروداری جلوی مهمون با سربلندی اعلام کردم که ما شام خوردیم و مثل زنهای عصر شاه نمیدونم کی.... من نشستم توی سالن پای تی وی و دخترک و گرسنگیمو با ساندویچ نون و پنیر و سبزی خاتمه دادم.انصافا مزه داد ولی غذایی که خودم پخته بودم بعد از مدتها کجا!بعد هم مثل یک کدبانوی بی زبون رفتم میزو جمع کردم.گزارش کنم که از پلو یه سهم کامل مونده بود.خورش هم چندقاشقی ته ظرف بود.از مزه اش هم بسیار تعریف کردن.(ای کوفتتون بشه!!!!شما ترجمه کنین نوش جونتون)بعد از شام رفتن توی حیاط و ما هم رفتیم که بخوابیم.منم هی باخودم کلنجار رفتم نگن اینا یه شب بخیر بلد نبودن بگن لابد! نیم ساعت بعد همسری اومد و گفت مهمونمون خداحافظی کرد و  رفت و فکر کرده شما خوابیدین.راستش نگرانش شدم 3-4 ساعتی توی جاده باید رانندگی کنه نکنه خوابش بگیره که خودش گفته بود اینجوری راحت ترم برای کارفردام.اینم از این! 

گفتم اگه نگم میمونه توی دلم

نظرات 2 + ارسال نظر
سیندخت چهارشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:03 ق.ظ

یعنی کلی از دستت خندیدما! نوش جونت... من دلم از نون پنیر سبزیت خواست!

گلابتون بانو چهارشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:39 ب.ظ http://golabatoonbanoo.blogsky.com

سلام
چه بد! با این همه هوس و زحمت غذا پختی آخرش این جوری شد!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد