ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

اوضاع بهتر

شکر خدا اوضاع خیلی بهتره .یعنی یه جورایی باورنکردنیه .عمه مهمون یک هفته گذشته ماست تا حالا که بخاطر دیدن مامان اومده. 

موضوع خواهری رو هم بالاخره بهش گفتیم و خیلی خوشحال شده حالا میتونستیم استفاده کنیم برای اماده کردن مامان با توضیحات عمه واسه اعلام تاریخ عقدکه بخاطر محدودیت اومدن به ایران داماد به نظر من بهتره همون دفعه بعدکه میاد هم عقد کنن هم جشن عروسی بگیرن و برن سفرشون وبعد هم تشکیل زندگی بدن.

حوصله هیچ مهمونی رو ندارم دلم نمیخواد واسه برنامه و جشنهای خواهری عزیزم درگیر پذیرایی و محدودیتهای از این دست بشم درعوض میخوام در کمال آرامش بخودم برسم و لباس و آرایشگاه و...  البته به همسری و دخترک گلم که دوست داره با اون لباس سفید و آبی که از کشمیر براش آوردن مثل عروسها بشه. 

احتمالا هیچ مهمون دیگه ای بجز همین عمه خانم دعوت نکنیم چون پذیرایی از مهمون مسافر خیلی سخته و دیگه خودمون از جشن لذتی نخواهیم برد. 

هرچی انرژی مثبت و دعا میتونین روونه این طرف کنین لطفاً که شدیدا احتیاج داریم ما 

پ.ن:اوووووه چقدر کارهست واسه مراسم عروسی حتی با مهمون کم.انگار یادم رفته بود!

- اینروزها چیزهایی هست که اصلافکر نمیردم اینجوری باشن و این همه فکر و انرژی و زمانم رو درگیر بکنن! 

اینروزها چیزهایی میشنوم و میبینم که فکرشو نمیکردم روزی بشنوم و ببینم 

هنوز نتونستم به شرایط دور و برم مسلط بشم.یه تلخی عجیب و بیحوصلگی واسه بقیه کارها و مسئولیتها و وقتم دارم.حتی حوصله یه گردگیری ساده میز آرایشم رو هم ندارم.حوصله اینکه زنگ بزنم یه بنده خداهم بیاد و این کارو بکنه ندارم.خونه همیشه برام دوست داشتنی بوده حالا سعی میکنم توش نمونم. میرم بیرون از خونه و می مونم.دلم واسه خونه خودم تنگ میشه.همش ضد و نقیض ... 

نگرانم.آیا اشتباه نکردم من؟میدونم که واسه معرفی اشتباه نکردم ولی برای کنترل روی ادامه اون به قدری درگیر اتفاقات اخیر دوروبرم بودم که شاید کم آورده باشم.میدونم دیگه مثل قبل صبور نیستم.خودمو توی یه دایره خفه کننده میبینم. 

- دیروز آخرین ودیعه خونه رو بحساب ریختم که معلوم نبود از کجا این مبلغ تعیین شده .چون قرار نبود دیگه پولی بخوان.احتمالا هفته آینده تحویل میدن دیگه.اگه خدا بخواد! 

- ازدواج که میکنی یاد میگیری مجبوری یه وقتایی کارهایی بکنی که اصلا مطابق میلت نیست.مثلا به اصرار همسری بری خونه شون با مانتو بشینی (چون قرار بوده چند دقیقه بمونی و بعدا یهو شده ۲ ساعت) حرفهایی رو بشنوی که چیزی توش نیست که لااقل وقت گذاشتی نشستی یه چیزی یاد بگیری.بعد هی حرص بخوری.یه نفر راحت و سرومروگنده هم جلوت بشینه در کمال وقاحت که نه تبریک و چشم روشنی بگه برای خواهرت و نه برای مادرت که از سفر حج برگشته تازه اونوقت مامانت بخواد سهم سوغاتی اونم براش بذاره و ... داشتی میترکیدی از این همه حسن نیت مامانت.آدم مزخرف یه بار هم برای پذیرایی شام به تالار دعوت شده بود.تربیت رو دارین دیگه....

سفارش برادر

چندبار که باهاش تلفنی صحبت میکردم همش میگفت کی حوصله بارداری و زایمان و شیردهی و شب نخوابی دوباره داره؟10 ساله که من بچه داری رو فراموش کردم.من که اصلا دیگه بچه نمیخوام!

اواخر پارسال یهو فهمیدم دومی رو بدنیا آورده و پسرها دو تا شدن.بهش زنگ زدم واسه تبریک.خیلی راحت گفت سفارش پسر اول بوده بسکه روی مخ ما راه رفته که من داداش دوست دارم و ما هم تسلیم شدیم!

چند روز دیگه پسر 6 ماهه رو میسپره به پرستار و دوباره باید بره سر کار!