ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

دماغ سوخته

باورم نمیشه از تمیز شدن خونه اینقدر خوشحال و سبک باشم.حالا فکر نکنین چه خبر بوده و حتما غیرقابل تحمل بوده.خیلی خونه ها رو دیدم در اون حال ریخت و پاش اندک هم مهمون دعوت میکنن و براشون فرقی هم نداره .اما چیکار کنم من زیادی حساسم به نظم و ترتیب توی خونه در همه حال.

کارگرهای سری قبل هم رفته بودن روستاشون زردآلو چینی.خلاصه که سراسر جمعه عزیز به این کار گذشت و بنده خودمو خفه کردم تا 12 شب.اونوقت دیروز قبل از ظهر بهم زنگ زدن چون داریم دوباره میریم روستامون گفتیم بیائیم واسه خونه شما بعد بریم.

همچین دماغم سوخت بخدا!!!

واه واه ...چقدر غر میزنم من

این روزها بسی دل نازکم و خسته و درب و داغون و بی حوصله با مشتی کار ناتموم . 

به لیست بالا کم حافظه شدن رو هم اضافه کنم تا یادم نرفته 

شدیدا هم دلتنگ روزهای خوب تجرد و آزادی و استقلال خودم هستم 

هر کی ندونه میگه عجب بیچاره ای هستی لابد شوهره اسیرت کرده و دست وپاتو بسته! 

نه خیالتون راحت زندگی متاهلی و شاغل بودن و مادربودن و متعهد بودن به همه و نظافت خونه و پخت و پز عالی و تغذیه صحیح خونواده که بنده مسئولیتشو بدوش میکشم و براوردن توقعات بزرگترها و ....(هنوزم بگم؟....) انصافا جایی واسه دلخواه و انتخاب و استقلال  من میذاره 

یعنی میمرم ها کسی نیست با خیال راحت وروجکمو نگهداره عصرها یه روز درمیون یه باشگاه ناقابل برم 

آخه به این میگین زندگی؟؟؟؟

یک روز در دانشگاه شریف

صبح زود ... تهران... دیدن استاد سالیان گذشته... گم شدن پایان نامه ای که فروردین ۸۵ تحویل داده بودم و ... حالا مجبور شدم دوباره دو نسخه صحافی شده تحویل بدم و بدوم دنبال نمره ای که چند سال قبل به من داده شده بود.یه چیز مسخره....  

اما... یادآوری خاطرات سالهای پیش:۸۱ تا ۸۳ و مقایسه با الان 

پارک کوچیکی که قبلا نبود و حالا هست و من روی نیمکتهای سیمانیش کمی نشستم و نگاه کردم و آبمیوه خوردم.باز همون دانشجوهای توی لاک که فقط درس میخونن و توی دنیای خودشونن.ساختمونهای آجری قرمز سر جاشون بودن.رفتم دانشکده خودمون.خدای من! ساختمونش عوض شده .میپرسم و میرم.وای... عجب ساختمونی ساختن.خوشگل و بزرگ .فکر کنم ۱۰ طبقه بود.باید میرفتم طبقه ۷. 

باخودم تغییرات را مرور میکنم.دانشگاه...و  من ... آره خود من چه تغییرات بزرگی کرده بودم: 

- اول از همه یه چیزی حدود ۱۰-۱۵ کیلو وزن اضافه نسبت به اون سالها که همیشه عذابم میده و موندگار شده 

- دوم وجود همسر و زندگی متاهلی و دستم میره سراغ حلقه سفیدی که همیشه توی انگشت دست چپم دارمش 

- و دخترکی که معنی همه زندگی و دلتنگی و قرار و امروز و فردای منه!میدونم همه چی سر جاش باید باشه ولی اقرار میکنم اونروز مردم و زنده شدم تا دوباره برگشتم پیش دخترکی که چند ساعت اول دیدار دوباره مون اصلا تحویلم نگرفت و بعد هم کلی نق و نق کرد که چرا اونروز تنهاش گذاشته بودم و بعد هم بخاطر سرحال اومدن با بابایی رفتن دیدن شا پور(سگ عموش) تا خانم سرحال بیاد و منم دوساعتی بخوابم و رفع خستگی کنم. 

پ.ن:

بالاخره ساعت ۱۱ رفتم پیش استادم.خدا که زودتر این مدرک لعنتی رو بگیرم تا بدونم باهاش میخوام چیکار کنم.بدم نمیاد دوباره برم سراغ دفتر و دستک دانشگاه