ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

یک روز در دانشگاه شریف

صبح زود ... تهران... دیدن استاد سالیان گذشته... گم شدن پایان نامه ای که فروردین ۸۵ تحویل داده بودم و ... حالا مجبور شدم دوباره دو نسخه صحافی شده تحویل بدم و بدوم دنبال نمره ای که چند سال قبل به من داده شده بود.یه چیز مسخره....  

اما... یادآوری خاطرات سالهای پیش:۸۱ تا ۸۳ و مقایسه با الان 

پارک کوچیکی که قبلا نبود و حالا هست و من روی نیمکتهای سیمانیش کمی نشستم و نگاه کردم و آبمیوه خوردم.باز همون دانشجوهای توی لاک که فقط درس میخونن و توی دنیای خودشونن.ساختمونهای آجری قرمز سر جاشون بودن.رفتم دانشکده خودمون.خدای من! ساختمونش عوض شده .میپرسم و میرم.وای... عجب ساختمونی ساختن.خوشگل و بزرگ .فکر کنم ۱۰ طبقه بود.باید میرفتم طبقه ۷. 

باخودم تغییرات را مرور میکنم.دانشگاه...و  من ... آره خود من چه تغییرات بزرگی کرده بودم: 

- اول از همه یه چیزی حدود ۱۰-۱۵ کیلو وزن اضافه نسبت به اون سالها که همیشه عذابم میده و موندگار شده 

- دوم وجود همسر و زندگی متاهلی و دستم میره سراغ حلقه سفیدی که همیشه توی انگشت دست چپم دارمش 

- و دخترکی که معنی همه زندگی و دلتنگی و قرار و امروز و فردای منه!میدونم همه چی سر جاش باید باشه ولی اقرار میکنم اونروز مردم و زنده شدم تا دوباره برگشتم پیش دخترکی که چند ساعت اول دیدار دوباره مون اصلا تحویلم نگرفت و بعد هم کلی نق و نق کرد که چرا اونروز تنهاش گذاشته بودم و بعد هم بخاطر سرحال اومدن با بابایی رفتن دیدن شا پور(سگ عموش) تا خانم سرحال بیاد و منم دوساعتی بخوابم و رفع خستگی کنم. 

پ.ن:

بالاخره ساعت ۱۱ رفتم پیش استادم.خدا که زودتر این مدرک لعنتی رو بگیرم تا بدونم باهاش میخوام چیکار کنم.بدم نمیاد دوباره برم سراغ دفتر و دستک دانشگاه

نظرات 2 + ارسال نظر
سیندخت دوشنبه 13 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:47 ب.ظ

و خودت که چقدر موفق تری از اون روزا...همیشه شاد باشی عزیزم

مرسی دوست عزیز.شما لطف داری

سپهر سه‌شنبه 14 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:42 ق.ظ http://sepehrsantoor.blogsky.com/

درود
بسیار زیبا مینگارید
لذت بردم
شادباشید
بدرود

متشکرم از لطف شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد