این روزها بسی دل نازکم و خسته و درب و داغون و بی حوصله با مشتی کار ناتموم .
به لیست بالا کم حافظه شدن رو هم اضافه کنم تا یادم نرفته
شدیدا هم دلتنگ روزهای خوب تجرد و آزادی و استقلال خودم هستم
هر کی ندونه میگه عجب بیچاره ای هستی لابد شوهره اسیرت کرده و دست وپاتو بسته!
نه خیالتون راحت زندگی متاهلی و شاغل بودن و مادربودن و متعهد بودن به همه و نظافت خونه و پخت و پز عالی و تغذیه صحیح خونواده که بنده مسئولیتشو بدوش میکشم و براوردن توقعات بزرگترها و ....(هنوزم بگم؟....) انصافا جایی واسه دلخواه و انتخاب و استقلال من میذاره
یعنی میمرم ها کسی نیست با خیال راحت وروجکمو نگهداره عصرها یه روز درمیون یه باشگاه ناقابل برم
آخه به این میگین زندگی؟؟؟؟
آزاد ماندن هم خودش مسئله ایه