ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

واه واه ...چقدر غر میزنم من

این روزها بسی دل نازکم و خسته و درب و داغون و بی حوصله با مشتی کار ناتموم . 

به لیست بالا کم حافظه شدن رو هم اضافه کنم تا یادم نرفته 

شدیدا هم دلتنگ روزهای خوب تجرد و آزادی و استقلال خودم هستم 

هر کی ندونه میگه عجب بیچاره ای هستی لابد شوهره اسیرت کرده و دست وپاتو بسته! 

نه خیالتون راحت زندگی متاهلی و شاغل بودن و مادربودن و متعهد بودن به همه و نظافت خونه و پخت و پز عالی و تغذیه صحیح خونواده که بنده مسئولیتشو بدوش میکشم و براوردن توقعات بزرگترها و ....(هنوزم بگم؟....) انصافا جایی واسه دلخواه و انتخاب و استقلال  من میذاره 

یعنی میمرم ها کسی نیست با خیال راحت وروجکمو نگهداره عصرها یه روز درمیون یه باشگاه ناقابل برم 

آخه به این میگین زندگی؟؟؟؟

نظرات 1 + ارسال نظر
اشکان سه‌شنبه 14 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:14 ق.ظ http://tashkan.blogsky.com/



آزاد ماندن هم خودش مسئله ایه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد