ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

چرا

دارم فکر میکنم مدتهاست چقدر خودم رو گرفتار اجبارها و بایدها کرده ام و به خودم و دلم بی توجه بوده ام. 

راستی چقدرررررر من بدهکار خودم هستم 

دیشب دخترکم میگفت خاک عالم بر سرم مامان! از بس نمیذارم زود بخوابی و خستگیت بره 

 و من از یکطرف داشتم ذوق مرگ میشدم که این دختر کی این قدر بزرگ شده که عین بزرگا حرف میزنه و از یک طرف در درونم زار زدم که چرا من اینطور برخورد کرده ام  که بچه خودش را بدهکار من بداند 

مادری خیلی سخته... خیلی سخت... دارم با خودم فکر میکنم از نظر خودم من که مادربودن را با تمام وجودم دارم اجرا میکنم و از هیچ کاری فاکتور نمیگیرم و برای خودم از تفریح و راحتی و بدلخواه بودن هیچ قائلم

پس چرا طرفین معادله ام جور درنمی آید؟ 

چرا دخترک این حرفها را میزند؟ 

چرا من با حرف زدن با یک دوست قدیمی راحت طلب و بی اعتنا به تغذیه خانواده و مسئولیتهای پخت و پز و سروسامون دادن به خونه و زندگی به فکر میروم که نکند اشتباه را من مرتکب شده ام که خودم را فراموش کرده ام. 

چرا  او راحت میخندد و از ۵۰ کلمه صحبتش ۳۰-۴۰ تا مزه شادی و خنده دارد

چرا  

چرا ؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد