ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

- خوب تموم لباسهایی که مدتها در حسرت پوشیدنشون بودم رو دو روز گذشته امتحان کردم و بسی لذت بردم.البته بسیار دوست دارم ترازو بیاد روی ۶۵ ولی دلهره ضعیف شدن بدنم این اجازه رو نمیده که به روال جدی گرفتن یکی دو ماه اول بازم بخوام رعایت کنم.همینجور خورد خورد بهتر و پایدارتره. 

- یه عروسی دبش فامیلی داریم.دیروز وقتی فهمیدم خیلی استقبال نکردم امروز صبح که توی راه اداره بودم باخودم گفتم احتمالا تا سالها دیگه عروسی از خانواده پدری نخواهیم داشت وچی بهتر از یه جشن خودمونی و همه رو میشه دید.پس هرجوری هست باید رفت. 

- هنوز خونه جزیره خالی نشده و اگه بخواهیم عروسی رو بریم میتونیم دوتا برنامه رو بچسبونیم بهم.(خیلی حال میده:به قول دخترکمون)پس کیش عزیزتا دوهفته دیگه خدمت میرسیم ایشالله.البته بهتره چون معمولا اردیبهشت بازارها بدلیل تغییر فصل جنسهای تاپ و کاملی ندارن ولی اواسط خرداد وضعیت فرق میکنه! 

- راستی گفتم واحدهامون مشخص شد؟ و بنده انتخابمو کردم:طبقه آخر بلوک منهای یک و کاملا روشن.باید تا دو ماه دیگه که تحویل میدن مجهز کنم.خدا برسون اون پولی رو که طلب دارم! 

- امروز احتمالا میزبان خانواده دوست و همکار همسری خواهم بود برای بار چندم.خودمونیم اصلا حوصله اون دختر وروجکشون ندارم که مدام میگه:خاله.... 

- یکی یادم بیاره عکس مناسب برای پاسپورت دخترک بگیرم و پاسشو جدا کنیم.درحال حاضر گاه و بیگاه شنونده کلام انتقادی همسری هستیم که نمیشه جایی رفت.فکر کنم هند یا مالزی توی فکرشه.من:آخ جون!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد