از دیشب تا حالا (تا نمیدونم کِی؟) یه بغض گنده توی گلومه.
روزبروز داره همه چیز بدتر میشه جز اون کارهایی که تو داری جلو میبری.
که هیچ نیازی نیست به این همه کار و کار و کار...
که وقتی شکرخدا همه چیز هست.
حیف تمام این وقتهای تلخی که هست.حیف تمام خنده هایی که باید باشد و نیست.حیف ...
چه دوریم.نه؟
کاش میفهمیدم در دنیای تو چه میگذره همراه بی تفاوت من!
کاش میفهمیدی یه بغض گنده توی گلوم گیر کرده.
حسی که ازش نوشتی مخصوصا این اواخر زیاد سراغ منم میاد. احساس می کنم واسه همه کار دست تنهام. شایدم فقط یه حس نیست. حقیقته!