ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

یادداشت بعدی

این روزها افتادم به فکر درمان 

دکتر که رفتم.بعدش آزمایشگاه.الان هم سونو و ام ار ای باید انجام بدم.یک ساله خودمو رها کردم و بی اعتنا شدم به خودم.اشتباه محض..... 

چقدر غصه دخترکمو میخورم که این همه وابسته شده به من و دوست داره همه جا دنبالم بیاد و من بعضی وقتا بیحوصله و خسته و درگیر کمبود زمان و عجله برای تموم کردن کارهام هستم.این جور مواقع که واسه دو سه دقیقه توی ماشین پیش باباش بمونه وقتی برمیگردم قطره های اشکه که در حال ریختن از چشماشه! باز هم اشتباه محض 

ببخش مامان که پریشب اونهمه سرت غر زدم .آخه هیچی نمیخوری.ولی واقعا بزرگ کردن یه بچه که برات مهم باشه همه چی یادش بدی و درست تربیتش کنی کار حضرت فیله! 

خدا به همه مامانا صبر و حوصله لازم رو بده 

دیروز همسری نزدیک غروب اومد خونه.دخترک دلش خواست براش نیمرو درست کنم و توی حیاط کنار باغچه سبزیها بخوره.خوب منم همین کار رو کردم.بذار بیشترین استفاده رو از حیاط و باغچه و هوای خنک غروب ببره! 

رفتم توی خونه و برگشتم با دو تا لیوان چای و کلوچه نارگیلی.همسری هم اره بدست داشت درخت سبز گردو رو هرس میکرد که فضای قابل توجهی از حیاط و دور باغچه رو اشغال کرده.دلم سوخت و اعتراض کردم ولی بریده شده بود دیگه. 

نکته: 

-دخترک شاید یه قاشق از اون نیمرو خورد  و به بقیه اش لب نزد.

- همسری از شدت خستگی دراز کشید روی زیرانداز پارک که تازه خریدیم و توی تراس پهن کرده بود. 

- چای همسری رو هم بنده نوش جون کردم.چون میل نداشت. 

- ساعت ۸:۳۰ تازه رفتیم برای خرید و پر کردن یخچال عزیز و یه جورایی به استقبال ماه مبارک.

حال این روزها

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.