ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

خیلی دوست داشتم منم این روزها راهی به حرمت داشته باشم.دخترک هم همینطور 

ولی نشد 

حسهای عجیبی در من بود که وادارم نکردن مرخصی بگیرم یا برای دخترک موافقت معلمش رو واسه دو روز. 

شاید بدجنس شده ام.ولی بعید میدونم. 

دلم نمیخواست با همراهان این گروه راهی بشم.من هم یه زنم و دوست دارم توجه مردَم به من باشه نه اینکه حل بشه در توجه تعصبانه و بی اندازه در همراهانش.پس ترجیح دادم بدون من و دخترک بره 

خیلی سنگدل شده ام؟نه بهیچ وجه.

ماه من

ماه من از راه رسید 

آذر رو با تمام وجودم و با یک حس مالکیت دوست دارم 

که هروقت بیاد یک سال به عمر من اضافه شده 

و اما امسال...زنی رو در خود میبینم که تمام هم و غمش آرامش خونشه. 

خونه ای که یه فرشته مهربون و فهمیده توش زندگی میکنه و بازای نوشتن هر حرف و کلمه جدید میگه : مامان 

مهم نیست خودش.باید فدا بشه. فدایی تر از قبل... 

حتی اگه قلبش از همه بیشتر بزنه  و دلشوزه و استرس لعنتی هی خودنمایی کنه براش... 

خداروشکر که خودش هست.سلامتی هست.بی نیازی هست نسبت به خیلی چیزا...خداروشکر... 

پنجم آذر که بیاد 39 ساله میشم.

فرشته کنار من

دلم میسوزه برای تمام روزها و ساعتهایی که با بیرحمی و در برابرش تحمل و صبر سپری میشن. 

تمام ساعاتی که میتونن با حضور یه فرشته مهربون که نمیدونم به چه حساب به این خونه پا گذاشته و رنگ و لعاب میده به این زندگی...پررنگ و پر از مزه مزه کردن شیرینی حضورش باشن تلخ و سیا ه وخاکستری میشن. 

ساعاتی که دلت میخواد از طول عمرت بهرقیمتی حذفشون کنی حتی به قیمت گزاف وقف خودت .  

و با جون و دل قیمت رو میپردازی که فرشته زندگیت غم به دلش و اشک به چشمش نشینه یه وقت. 

فرشته من ببخش که دیگه نتونستم گریه نکنم. ببخش اون چشمای عمیق و زیبا که هیچ وقت نفهمیدم وقتی غرق دنیای توشون شدم منو به کجاها بردن و جه چیزها نشونم دادن رو دنبال خودم نگران و دلواپس کشوندم و تو هی دنبال چشمای من میگشتی که ... داری گریه میکنی؟! 

فرشته من اشکی بود و ریخته شد و غم درونم رو شست. 

 من با تو خوشبختم.من با تو دارم زندگی میکنم همینجا در حریم نفسهای گرمت