ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

دیروز یهویی به کله ام زد که از روزها و شبهای باقیمونده تابستون نهایت استفاده رو ببریم و این بچه طفلکم رو حسابی بگردونم.حالا هرجور که باشه...پارک...گردش ...بستنی خوردن بیرون خونه...دوچرخه سواری...خرید و خیابون ...بهرحال توی خونه نمونه اصلا 

یهو احساسات و افکار مادرانه جلوم قد علم کردن و کلی دعوام کردن که این طفلی چه گناهی داره اینقدر امسال قربانی روزه گرفتن من و کارهای تعمیرات و اسباب کشی و چیدن وسایل شده.حتما حتما از خستگی بیحوصله شده ام و بارها سپردمش با وسایل مختلف و شلوغی اتاقش بازی کنه که اتفاقا از این قضیه  چون براش تازگی  داشته خوشش هم میاومد ومشغول میشد و توی این مدت کلی با ابزار واقعی بازی کرده با میخ و چوب و چکش و دریل تمرین کرده ولی اونجوری که زمانمون مثل همیشه با هم سپری بشه کمتر پیش اومده... 

بهرحال دیشب بردیمش پارک و بنا به سفارش خودش شام پلو و جوجه کباب درست کردم و بردیم و اتفاقا مهمون مسافر هم برامون رسید توی همون پارک و خوب بود 

این برنامه ها روادامه خواهیم داد...

نظرات 3 + ارسال نظر
ساینا سه‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:45 ق.ظ

چقدر دخترک خوش حال شده وبهش خوش گذشته

حسابی...ساعت 1ونیم شب بزور آوردمش خونه و حسابی خسته بود دیگه

شیلا مامان رومینا یکشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:36 ب.ظ http://godscourtyard.blogfa.com

چه خوب اگه تونستی مدل مادر و دختریش رو هم امتحان کن.
از اون روز آقای همسر از ترس اینکه زیاد به ما خوش نگذره
همه جا با ما میاد

ای کلکها....کار خوبی کردین و درس بزرگی دادین به همسری

گلابتون بانو سه‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 03:18 ب.ظ http://golabatoonbanoo.blogsky.com/

تصمیم خوب گرفتی. امیدوارم موفق باشی!
منم گاهی دچار این عذاب وجدان های مادرانه میشم!

چه کنیم خواهر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد