ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

بابا...22 خرداد 1379

22 خرداد که بیاد 13 ساله که بابا از دنیا رفته.عجیبه که هنوز باور نمیکنم رفتنش رو .انگار تمام اون برنامه های خاکسپاری و تدفین و ترحیم و مسجد و تسلیتها توی یه فیلم سینمایی بوده و خودش هنوز توی خونه حضور داره. 

گاهی وقتا بغضم میگیره که واقعا چه سختیهایی رو تحمل کرد این مرد و امکانات و راحتیها و پیشرفتهای ما رو با ما لمس نکرد.کاش بابا بود و از پیشرفتاهمون براش میگفتیم...از مسئولیتهامون...از کارهایی که میتونیم الان انجام بدیم ... از سفرهامون...از زندگیهامون...از داشته هامون... کاش بود و برامون حرف میزد...نگاهمون میکرد...از خاطراتش میگفت... از دانسته هاش میگفت و یاد میگرفتیم...کاش بود و با خط خوشش برامون مینوشت...کاش بود و جدول حل میکرد و من که دست میگرفتم میدیدم تموم خونه هاش پر شده دیگه...کاش بود و اخبار رو گوش میکرد...کاش بود و دوش میگرفت وصورتشو اصلاح میکرد، ادوکلن محبوبشو میزد،لباسای شیک اتوکشیدشو تن میکرد با یکدست از اون کت و شلوارای رسمی شیک که از تهران میخرید و ...حیف که دیگه سالها بود کفشای مارک نیک پنچه رو راحت نمیپوشید و تن داده بود به این کفشای راحت تر موجود در بازار که اجباری پاش میکرد...یادش بخیر اون کیفهای دستی قشنگ که هنوز لنگشو دست کسی ندیدم.کوچیک و بزرگ بسته به محتویاتشون انتخاب میشدن... راه که میرفت آرامش و وقار ازش میبارید.قدمهاش محکم و با طمانینه بود.توصیه اش صبر بود و قانع بودن در برابر خواست خدا وقتی که نمیشه چیزیو تغییر داد.ایمانش مثال زدنی بود.نمازش اول وقت... قرآنش کنار دستش همیشه...بیشتر وقتا 3 روزی یک بار ختمش میکرد و ثوابش رو به عزیزی هدیه میکرد که شاید هیچ وقت ندیده بودش ولی درباره اش شنیده بود. روشنفکر بود و امروزی و متجدد.هیچوقت نظری درباره پوشش ما نمیداد که برخلاف سلیقه ما باشه و تذکر قلمداد بشه. سخت گیر نبود. جوری ما رو تربیت کرد که نیازی به تذکر نبود چون همیشه میدونستیم چی رو کجا  و چه جوری بپوشیم هیچوقت به ما نگفت نماز بخونین. قرآن بخونین. دعا کنین. مومن باشین.درستکار باشین.حق کسی رو ناحق نکنین.ظلم نکنین.بد کسی رو نخواین.به ضعیفتر از خودتون رسیدگی کنین .وظیفه تونو درست انجام بدین.کارتونو تموم کنین.چون نیازی به گفتنش نبود بلکه در عمل یادمون داد.

 وقتی خبری از موفقیت ما به گوشش یا به دستش میرسید یه پرده اشک شوق میومد جلوی چشماش و لبخند توی صورتش موج میزد و بلافاصله دستاشو میبرد بالا و شکر خدا میگفت و با افتخار به اونایی که دوست داشت هم میگفت.

نمیخوام پدرم رو بزرگ جلوه بدم.پدر موفق هر فردی براش به اندازه کافی بزرگ و باارزش هست ولی اون برای خیلیها بزرگ بود و باارزش و خیرخواه.خیرش به همه میرسید.عاشق این بود که تعداد بیشتری سر سفره اش بشینن و غذا بخورن.از شاد کردن دیگران لذت میبرد.هرچه میتونست برای دیگران میکرد تا اوضاعشون بهتر بشه.اون وقتا ماشین نداشتیم.اون قبلترها که وضع مالیش اجازه میداد ماشین با راننده برامون اجاره میکرد.

یادش بخیر کاش الان بود و  سوارش میکردیم توی ماشینی که اونوقتا نداشتیم و 4 سال بعد از رفتنش تونستیم من وبرادرم بخریم و هنوز هست و عجیب اینکه هر سه نفرمون با همون ماشین راننده شدیم.پراید نوک مدادی عزیز رو میگم!درسته الان خواهری نیست که هر روز از توی پارکینگ درش بیاره و کاراشو انجام بده.برادر نیست و خودش ماشینهای بهتر دراختیار داره و سوار میشه و منم راستش دیگه انگار نمیتونم باهاش رانندگی کنم(بحسابی نذارین لطفا!) ولی خدا میدونه که خرید و داشتنش مزه ای به ما میداد که داشتن بهترین ماشینها بعدها این مزه رو برای ما نداشته و نخواهد داشت.

روزهایی که من و نی نی توی دلم رو خواهری میبرد و میگردوند و خرید میکردیم و اتاق دخترکم رو میچیدیم هیچ وقت یادم نمیره.سفرهایی که با مامان 4 تایی باهاش رفتیم.عروسیها و مهمونیها...چقدر دلم سوخت که 2-3 روز مونده به عروسی من یه تصادف بد با یه اتوبوس کردیم و کاپوتش داغون شد و نرسیدیم بدیمش تعمیرگاه و بعدا درستش کردیم.هنوزم این ماشین توی پارکینگ خونه مامانه.

از بابا به کجا رسیدم؟!

گذشته ها همه میشن خاطره...بابا یادت بخیر.دلم برای اون روزها و با تو بودنها تنگ شده حسابی....روحت شاد و یادت بخیر که میدونم همیشه کنار ما هستی و هوامونو داری!

نظرات 2 + ارسال نظر
الما سه‌شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:33 ب.ظ http://almaa.blogsky.com

روحشون شاد

جینا جمعه 24 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:34 ب.ظ http://littlequeenofflowers.blogfa.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد