ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

ما به هم محتاجیم

تا می توانید لبخند بزنید

یه پست نوشته شده از قبل:ماجرای عروسی

وای.چه عروسی بود دیشب.دم غروب که از آرایشگاه زدم بیرون انگار شیر آسمونو باز کرده بودن و یکریز بارون میومد.شرق شرق روی سقف ماشین صدا میکرد.رسیدم خونه اذون مغرب بود.باید دخترک رو هم آماده میکردم.به برکت وجود مامان که مسئولیتش رو از ظهر عهده دار بود لباسش اتو شده بود.کمی خوابیده بود.عصرونه هم خورده بود.مرسی مامان عزیزم.یعنی اگه تو رو نداشتم من چیکار باید میکردم؟!

اول موهاشو شینیون کردم.طوری که اذیت نشه.بعد لباس عروسش و بعد ترش هم گل سر رز سفید و تور سرشو زدم.چکمه های سفیدشم که ویژه این مراسم خریده پوشید.آماده بود.دسته گل سفارش داده شو گرفته بودم .وای که چقدر ذوقشو کرد و چسبوند بخودش.گذاشتیم آزاد هر جوری دوست داره این مراسم رو بگذرونه

ساعت 6 میبایست تالار باشیم برای عقد و همسری تاکید و تاکید که سر وقت برسیم.

رسیدیم.با یک ساعت و خورده ای تاخیر عروس و داماد اومدن.بعد از عقد و دادن هدیه ها رفتیم آتلیه.بنا به پشنهاد و پیگیری دخترک.بازم این دخترک ما که بابا رو مجبور کرد بیاد و عکسهایی به یادگار با هم داشته باشیم

نظرات 4 + ارسال نظر
سیندخت سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:56 ب.ظ

دیروز عروسی بودین؟!!

ســـــــاینــــــــا!. سه‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 05:13 ب.ظ

ارامیس جان تو ف.ب نیستی عزیزم؟؟

مریم و محسن یکشنبه 19 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 02:09 ب.ظ http://salysky.persianblog.ir

به سلامتی
یه عکس از عروس کوچولو می ذاشتی ببینیمش

نیکو سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:32 ق.ظ http://nikoo55.blogfa.com/

خدا رو شکر بهتون خوش گذشت حتما عکس های زیبایی میشه
از وبلاگ خودکرده را تدبیر نیست اومدم شماره ۹۹ لینکشم
اگر دوست داشتین تبادل لینک داشته باشیم
موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد